کلبه ی کوچک
یه روزی... یه جایی... یه جوری... یه کسی... صبر داشته باش!!.. صبرداشته باش!!!
درباره وبلاگ


زندگی کن و برای هدفت با تمام وجود بجنگ...!!! زندگی یعنی : ز : زیبایی مبرم ن : نیایش صبحدم د : دردهای مبهم گ : گامهای محکم ی : یار کهن تا جون داری بجنگ !!! *************** به آلونک من خوش اومدین...امیدوارم خوشتون بیاد...نوشته هام هیچ مخاطب خاصی نداره. ***** خوش باشین دوستان..

پيوندها
حمل هوایی ماینر از چین
پریز تایمر دار دیجیتال
شیر روشور چشمی اتوماتیک

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رورمرگی های خودم و آدرس fenchak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 4481
تعداد مطالب : 54
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1






استخاره آنلاین با قرآن کریم



تعبیر خواب آنلاین


نويسندگان
بهنوش

آرشيو وبلاگ
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 11 آذر 1393برچسب:, :: 15:10 :: نويسنده : بهنوش
دکتر نيستم... اما برايت 10دقيقه راه رفتن،روى جدول کنار خيابان را تجويز ميکنم، تا بفهمى عاقل بودن چيز خوبيست،اما ديوانگى قشنگ تر است.. برايت لبخند زدن به کودکان وسط خيابان را تجويز ميکنم،تا بفهمى هنوز هم،ميشود بى منت محبت کرد.. بهت پيشنهاد ميکنم گاهى بلند بخندى،هرکجا که هستى.. يک نفر هميشه منتظر خنده هاى توست.. دکتر نيستم،اما بهت پيشنهاد ميکنم که شاد باشى! خورشيد، هر روز صبح، بخاطر زنده بودن من و تو طلوع ميکند..!
 
سه شنبه 11 آذر 1393برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : بهنوش
اگر روزی بین ماندن و رفتن شک کردی، حتما برو، بی معطلی! چون نمیبایست کار به شک می کشید، که بیاندیشی یا نیاندیشی. همان لحظه شک کار تمام است!
 
سه شنبه 11 آذر 1393برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : بهنوش
تـــو چـه می فهمی ؛ حــال و روز کسی را که دیگر هــــیـــــچ نگاهی دلــش را نمی لرزانـد ... !!!
 
سه شنبه 11 آذر 1393برچسب:, :: 1:6 :: نويسنده : بهنوش
یه وقتایی آدم از روی دوست نداشتن از یکی فاصله میگیره,یه وقتایی از ترس "وابستگی".
 
یک شنبه 9 آذر 1393برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : بهنوش
گاهی دلم میخواد یکی ازم اجازه بخواد؛ که بیاد تو تنهاییم و من اجازه ندم! و اون بی تفاوت به مخالفتم بیاد تو و آروم بغلم کنه و بگه: مگه من مردم که تنها بمونی
 
شنبه 8 آذر 1393برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : بهنوش
سلام و وقت بخیر به همه ی دوستان... امروز روی هم رفته روز خوبی بود.. هرچند آخر روز بخاطر سهل انگاری و البته بیشتر بعلت خوش خیالیم که هوا سرد نیست پالتو نبردم و حسابی یخ زدم تا رسیدم خونه.گاهی سهل انگاریم بد نیست...آدم بعضی درسارو خوب یاد میگیره و توخاطرش میمونه. امروز توی آزمایشگاه باکتری کشت دادیم...کلا کارهای آزمایشگاهی رو خیلی دوست دارم و بینهایت بهم خوش میگذره تو محیط آزمایشگاه. از حق نگذریم توی واحدای عملیم هم موفقم. خلاصه که روز خوبی بود.. فردا هم میانترم دارم... سرم این ماه خیلی شلوغه. من برم بخونم. فعلا خوش باشین دوستان
 
جمعه 7 آذر 1393برچسب:, :: 20:43 :: نويسنده : بهنوش
ﭼﻤﺪﻭﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻼ‌ ﯾﮏ ﺳﺎﮎ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﻮﭼﮏ ، ﮐﻤﯽ ﻧﻮﻥ ﺭﻭﻏﻨﯽ، ﺁﺑﻨﺎﺕ، ﮐﺸﻤﺶ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺮﻭﻉ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ … ﮔﻔﺖ: “ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﻤﻮﻧﻢ، ﺩﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﻮﻩ ﻫﺎﻡ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ!” ﮔﻔﺘﻢ: “ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ، ﭼﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﺖ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ.” ﮔﻔﺖ: “ﮐﯿﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ؟ ﺍﻭﻧﺎ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ‌ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻦ! ﺁﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﻣﺎﺩﺭﺟﻮﻥ، ﺁﺩﻡ ﺩﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻫﺎ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﺻﻼ‌، ﺍﻭﻡ، ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﻢ. ﺧﻮﺑﻪ؟ ﺣﺎﻻ‌ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻤﻮﻧﻢ؟” ﮔﻔﺘﻢ: “ﺁﺧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ، ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ!” ﮔﻔﺖ: “ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺳﺨﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﻗﺒﻮﻝ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﭼﯽ؟ ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﺧﺘﺮﻡ؟!” ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻡ …! ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻭ ﺟﻮﻭﻧﯿﻢ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﻬﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺜﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺍﻭﻥ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﻭ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺑﻮﺩ، ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ! ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺭﯾﻢ ﺗﻮﺍﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺮﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺳﺎﮐﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺭﻭﻏﻨﯽ ﻭ … ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ  ﺑﻮﺩﻥ! ﺁﺑﻨﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ: “ﺑﺨﻮﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ، ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ ﻫﯽ ﺑﺴﺘﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﯼ.” ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﺷﻮ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: “ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﺑﺒﺨﺶ، ﺣﻼ‌ﻟﻢ ﮐﻦ، ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ.” ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﺭﻭ ﺳﺮﯼ ﺍﺵ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: “ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺸﻢ ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺩ، ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ! ﮔﻔﺘﯽ ﭼﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؟ ﺁﻟﻤﯿﺰﺭ؟!” ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﻟﺮﺯﻭﻧﺶ، ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺭﺍ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﯿﮕﻔﺖ: “ﮔﺎﻫﯽ ﭼﻪ ﻧﻌﻤﺘﯿﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻟﻤﯿﺰﺭ!!” ﺑﺎﺗﺸﮑﺮ ﺍﺯ ﻣﺤﻤﺪ ﺁﺳﺘﺮﮐﯽ 
 
جمعه 7 آذر 1393برچسب:, :: 18:33 :: نويسنده : بهنوش
سلام به دوستان و پیج خودم..این روزا خیلی سرم شلوغ شده... زیاد وقت ندارم بیام اینجا سر بزنم.اینجا برام حکم یه آرامش کده رو داره. وقتی ازش دورم دلم میگیره. امتحانام شروع شده.. یجورایی از عمق وجود دارم درک میکنم مدرک مهندسی رو الکی به کسی نمیدن و باید براش از جون و دل مایه بزاری... یجورایی خیلی دلم گرفته.. یه حس هایی رو تو زندگیم گم کردم. برای منی که خیلی احساسیم و وجود این حس ها توزندگیم حکم رنگ و شادی داره ؛ نقاب بی احساسی و بی تفاوتی به صورت زدن برام سخت و طاقت فرساست ... دلم یه حس پر شور و قشنگ؛ یه انگیزه؛ یکم رنگ و لعاب میخواد.. یه چیزی که بیاد و تو این پاییز حس کنم بهاره.. فقط منتظرم...
 
پنج شنبه 6 آذر 1393برچسب:, :: 23:4 :: نويسنده : بهنوش
رفتن هم همیشه بد نیست...گاهی رفتن بهتر است،گاهی باید رفت...باید رفت تا بعضی چیز ها بماند...اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت...اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند...گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد،مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور...و آنچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند...رفتنت ماندنی می شود،وقتی که باید بروی...و ماندنت رفتنی میشود،وقتی که نباید بمانی...برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند...برو وبگذار پیش ازاینکه رفتنت دردی بر دلی بنشاند،خاطره ای پر حسرت شود ...برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش،از شکستن سکوت آسانتر باشد
 
سه شنبه 4 آذر 1393برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : بهنوش
پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی؟ عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست! گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند! گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد… و برای قدم زدن، می خواندت برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت، رها ساز خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد باران، همه بهانه است موهبتی ست از سوی ِ خدا گاه، خدا نیز بهانه می کند و مست می شود برای بارش ِبوسه هایش و تا آغوش بکشد تو را از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند آری، سروده ام را بگذار به حساب ِ تب و هذیان اما باور دار که آغوش ِ او بسیار بزرگ است ... تقديم به دوستان باراني ام به پاسداشت باران پاییزی
 
یک شنبه 4 آبان 1393برچسب:, :: 15:43 :: نويسنده : بهنوش
سلامی دوباره. امروز حسابی سرم شلوغ بود...شدید خسته شدم.شدیدها.. باید میرفتم دانشگاه مرکزی واسه کارت دانشجویی.. این عقب افتادن یه ساله واسه گرفتنش حسابی تو زحمت انداختتم..بهرحال عاقبت سهل انگاری هم همینه. هنوز امروز هم حل نشد و مسولش موکولش کرد به چند روز دیگه. کلی دوندگی کردم ..از همه بدتر طولانی بودنه مسیره اونم تو گرمای ظهر. اما حسنش این بود که بعد مدتها یه سر به کتابخونه ملی زدم. خیلی دلم براش تنگ شده بود.برای دورانی که واسه کنکور میخوندم.. خاطره خیلی از اتفاقها و خیلی از آدمها برام زنده شد. از حق نگذریم دوران عالی بود!! بنظر من فقط خاطره ها و عکسهاست که موندگاره! فعلا
 
شنبه 3 آبان 1393برچسب:, :: 22:12 :: نويسنده : بهنوش
زلال کہ باشے... دیگران سنگہاے کف رودخانہ ات را مے بینند...!! بر مے دارند و نشانہ مے روند درست ؛ سوے خودت!!!
 
شنبه 3 آبان 1393برچسب:, :: 19:5 :: نويسنده : بهنوش
امروز تصمیمای خیلی مهمی گرفتم.. راستش دیگه از این روزمرگی تکراری که همه وقتمو گرفته خسته شدم...یجورایی یه مدت همه چیو باهم قاطی کردم. یه چیزایی رو فرع گذاشتم که اصلیات برنامم هستن و برعکس موردایی شده بود اصل زندگیم که باید فرع باشن..خیلی فرعی!!!!! شاید یکی از دلیلاش هم بی برنامه بودن بود. اما امروز با یه برنامه آشنا شدم به اسم wunderlist که برام مثه یه جرقه هوشیاری بود.یجورایی میتونی یه برنامه ریزی مشخص داشته باشی و هدفات معلوم میشن... تصمیمایی گرفتمو یجورایی اصل و فرع زندگیم رو دوباره روبراه کردم. امیدوارم بتونم همینجوری ادامه بدم و برنگردم به رخوت گذشته. فعلا..
 
شنبه 3 آبان 1393برچسب:, :: 19:3 :: نويسنده : بهنوش
سلام به دنیای مجازی...همیشه به وب نویسی علاقه داشتم.. اما هیچوقت یا فرصت نشده یا مطلب برای وبلاگهای گذشتم کم آوردم. اما اینبار تصمیم گرفتم روزمرگیها و دغدغه روزهامو اینجا بنویسم...نوشته هام مخاطب خاصی نداره .. فقط میخوام توی این وب روزمرگیمو بنویسم. امیدوارم اینبار دیگه توی این وب جدید هم فرصت اجازه بده هم تنبلی نکنمو پیگیر باشم و به علاقم برسم..
 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد